رودررو با امیر کنجانی از غربت و تنهایی تا نامزدی اسکار؛ مردی با چمدان قرمز!

همدلی| علی نامجو- بیست و سه چهار سالش بود که راهی انگلستان شد. تابستان بود و دانشگاه ها تعطیل! هرقدر زنگ می زد به «ترینیتی» کسی جوابش را نمی داد. کم کم داشت از ملاقات با مسئولان دانشگاه ناامید می شد. بلیط برگشت به ایران را رزرو کرده بود اما بالاخره تلفن خانه زنگ خورد. از طرف کنسرواتوار برایش پیغام گذاشته بودند؛گفته بودند بیاید برای ملاقات با رئیس کنسرواتوار ترینیتی. ملاقاتش با آقای «دامنیک مرکات» را شاید بشود نقطه عطفی در زندگی امیر کنجانی دانست. در همان دیدار و قبل از برگزاری امتحان برای داوطلبان ورود به کنسرواتوار، رئیس دانشگاه به او گفت: ما تو را می خواهیم. رئیس از او پرسیده بود: پولی برای ماندن داری و او هم گفته بود: نه اما انگار قرار بود معجزه ای رخ دهد. بخش زیادی از هزینه هایش را قبول کرده بودند. در آپارتمانی شلوغ زندگی می‌کرد؛ از همان هایی که در کارتون سیندرلا زیر شیروانی اش چکه می کند و صدای جابه جا شدن حیوانات را می شود در سکوتِ سردِ نیمه شب به خوبی شنید. شاید خیلی واضح تر از زور واژه ها! انگار ترس و تنهایی با هم دست به یکی کرده باشند! حدودا یک سال از حضورش در ترینیتی گذشته بود که برای آهنگسازی در «هفتادمین سالگرد دفاع ملی بریتانیا» برگزیده شد. قطعه ای که برای فیلم «سالگرد جنگ بریتانیا» به‌سفارش موزه سلطنتی ساخته بود، هنرمندانه‌ترین اثر لقب گرفت و امیر کنجانی کم کم در غربت سرد بریتانیا خودش را پیدا کرد. شاید بسیاری از ما مفهوم ممارستِ بی جواب مانده را ندانیم! اینکه‌یک سال بدون حتی یک روز وقفه، شب تا صبح با چمدانی قرمز رنگ به دانشگاه رفتن و نوشتن به آدم چطور می گذرد را! شب سال نو هم رفته بود دانشگاه. دست از سر آن خیالِ دور عشقی جنون آمیز به موسیقی بر نمی داشت. پلیس شک کرده بود به مردی با چمدان قرمز. برای ادامه راهی که سال ها قبل شروعش کرده بود مجبور شد مدتی از خانه یک ایرانی در انگلستان مراقبت کند تا هزینه‌ها کم شود. هشت پوند کرایه قطار برای رفتن به مرکز شهر برایش واقعا زیاد بود، بنابراین در شهرِ سردِ غریبِ لندن در همان خانه تنهایی اش را می گذراند اما بالاخره آنچه باید، اتفاق افتاد. یک روز نه یک دهه زمان برد تا امیر کنجانی بشود مدرس دانشگاه کل‌آرتزز. اجرای پرفورمنس استخوان، آهنگسازی برای فیلم هفتادمین سالگرد دفاع ملی بریتانیا، اجرای پرفورمنس خارش، آهنگسازی و اجرای کنسرتوپیانو در کل آرتز« دانشگاه والت دیزنی»، نامزدی برای دریافت مدال طلای سلطنتی بریتانیا، حضور در دانشگاه ترینیتی و دانشگاه سلطنتی بریتانیا و نامزدی فیلمی به آهنگسازی او در نودمین اسکار تنها بخشی از افتخارات این آهنگساز ایرانی است. در روزنامه «همدلی» سی و پنجمین سال تولد این هنرمند را جشن گرفتیم و با او به بهانه حضورش در فیلم «کودک خاموش» گفت و گویی انجام داده‌ایم که در ادامه می آید:
آقای کنجانی در آغاز درباره پیشینه تحصیلی خودتان در ایران برایمان بگویید. چه شد که تصمیم به ادامه تحصیل در انگلستان گرفتید؟
در ایران در دانشگاه هنر و معماری درس می خواندم و لیسانس موسیقی را از همین دانشگاه گرفتم اما تصمیم گرفته بودم برای ادامه تحصیل به کنسرواتوار ترینیتی لندن بروم. بنابراین بخش مهمی از مطالعاتم مربوط به آزمونی بود که قبل از ورود به ترینیتی باید در آن شرکت می کردم و قبول می شدم. برای پذیرش در آنجا هر متقاضی باید مجموعه آثارش (Portfolio) را ارائه می داد. البته سطح این مجموعه آثار برای پذیرش باید در حد فوق لیسانس ارائه می شد. کشور انگلستان چند کنسرواتوار سلطنتی دارد که پذیرفته شدن در آنها واقعا می تواند اتفاق خوبی باشد. ترینیتی لابان (Trinity Laban)، رویال کالج، رویال آکادمی، رویال نوردرن و گیلدهال جزء کنسرواتوارهای مهم بریتانیا به حساب می آیند.
یعنی اگر کسی در هر یک از این کنسرواتوارهای پذیرفته شود می‌تواند در آینده آهنگساز توانایی بشود؟


ضمانتی برای آهنگساز موفق شدن در هیچ کنسرواتواری وجود ندارد. اما هر کسی برای ورود و خروج نیاز به استاندارد مشخصی دارد. مثل مدرسه فوتبال، اگر نتوانید ۱۰-۱۲ کیلومتر در طول بازی بدوید، استاندارد یک بازیکن خوب را نخواهید داشت. دیوار‌های یک دانشگاه و مدرکش، نمی تواند هنرمند خلق کند اما حضور در فضا‌های آکادمیک و همکاری با نوازندگان و هنرمندان سطح بالا، به شدت به اندوخته ها، سواد و تجربه های شما اضافه خواهد کرد. هم از لحاظ تکنیک و هم الهام بخشی و انگیزه به عمل رساندن ایده‌ها و الهام ها.
پروسه قبولی در ترینیتی چطور اتفاق افتاد؟
همان طور که گفتم از زمان تحصیل در ایران، پورت فلیو آهنگسازی ام(مجموعه آثار) را آماده کرده بودم و با تمام وجودم آرزو داشتم شروع دوباره‌ای را تجربه کنم. تعطیلات تابستان بود و تماس‌های تلفنی من با دانشگاه به نتیجه نمی رسید. هر چه تماس می گرفتم و یا ایمیل می فرستادم، بدون پاسخ مانده بود. آن روزها می توانستم انگلیسی بخوانم و بنویسم. همان طور که می دانید مردم در انگلستان به لهجه بریتیش صحبت می کنند و من که انگلیسی را به لهجه امریکایی-ایرانی(!) آموخته بودم عملا نه متوجه مکالمه ها می شدم و نه می توانستم خوب گفت و گو کنم. من می خواستم قبل از شروع سال تحصیلی، ملاقاتی با مسئولین دانشگاه داشته باشم. دوباره تماس گرفتم، تلفن روی پیغام گیر بود. من چند جمله را آماده کرده بودم و گفتم. فردای آن روز تماس گرفتند و پیغام دادند. با یکی از اقوامم که ترجمه برخی از قسمت های مکالمه ام با استادان ترینیتی را برعهده داشت به کنسرواتوار رفتیم. همان جا بعد از مصاحبه و بررسی پورت فلیو، بدون انجام هیچ آزمون ورودی گفتند تو را برای ادامه تحصیل در اینجا می خواهیم. این در حالی بود که من هنوز پایان نامه لیسانسم را در ایران ارائه نداده بودم. پرسیدند آیا برای تحصیل در اینجا پول داری؟ گفتم: نه. رئیس دانشگاه آقای دامنیک مرکات با یک نفر تماس گرفت و گفت دانشجوی جدیدی برای ورود به ترینیتی آمده و من او را می خواهم.
بنابراین علاوه بر پذیرش بدون آزمون ورودی، هزینه تحصیل‌تان را هم قبول کردند؟
آنجا رویه بر این منوال بود که هزینه تحصیل غیر اروپایی ها را پرداخت نمی کردند اما بخش زیادی از هزینه های من را بر عهده گرفتند. این امتیاز را هم برای من قائل شدند که به جای دو سال، سه سال در ترینیتی فرصت تحصیل و تجربه کردن داشته باشم. وقتی از دفتر مدیر کنسرواتوار بیرون آمدم از خوشحالی داشتم پرواز می کردم و تا چند وقت پس از بازگشتم به ایران هنوز باورم نمی شد که قبول شده ام. من رفته بودم تا با آزمون دادن در ترینیتی شانسم را امتحان کنم اما تقدیر طور دیگری رقم خورد و توانستم وارد کنسرواتوار شوم.
با توجه به وضع مکالمه انگلیسی به لهجه بریتیش، دوری از پدر و مادر و حضور در فضایی که کمترین همزیستی با مردم را تجربه نکرده بودید، چطور با زندگی در کشوری غریب کنار آمدید؟
چندماه اول خیلی سخت گذشت. ما چهار نفر در مقطع فوق لیسانس بودیم. یکی از همکلاسی هایم در دانشگاه آکسفورد درس می داد و یکی دیگر موسیقی جز تدریس می کرد. یک بار از او خواستم که کتابی برای مطالعه موسیقی جز به من معرفی کند. دستم را گرفت، برد به کتاب خانه، چهار جلد کتاب آورد و گفت این ها را بخوان. کتاب را که باز کردم دیدم چقدر عکس نویسنده اش برایم آشناست. سرم را بالا آوردم و دیدم همان همکلاسی که کتاب ها را به من معرفی کرد، آن ها را نوشته است.
چه اتفاقی باعث شد به یکباره تصمیم به انصراف از ترینیتی بگیرید؟
من در آن دوره کم کم دچار حس رقابت شده بودم. وقتی می نوشتم با خودم فکر می کردم باید سخت کار کنم و مثلا فلان جایزه را ببرم و آن روز از نظر من روز مرگم بود، خودم برای چنین وضعی عبارت اَخته شدن را به کار می برم. تصمیم گرفتم دانشگاه را رها کنم. قرار ملاقاتی با آقای مرکات گذاشتم. در جلسه ملاقات گفتم من تا قبل از ورود به ترینیتی برای شفا بخشی می نوشتم اما از زمان ورودم برای شما و در و دیوار می نویسم. نمی دانم چطور جرات پیدا کردم که این حرف ها را به رئیس دانشگاه بگویم. با آرامش و تامل به من گفت: چه کاری انجام بدهیم تو می توانی دوباره برای شفابخشی بنویسی؟ گفتم بگذارید من بروم. گفت اگر شخص دیگری امروز به جای من روی این صندلی بود به تو می گفت خداحافظ و برای همیشه برو اما من ترجیح می دهم، به تو فرصت رفتن بدهم اما به یک شرط.
چه شرطی؟
مشروط بر این که بروی و شش ماه بعد به هر قیمتی دوباره اینجا باشی. گفتم من کاملا دریچه های الهام بخشم را از دست داده ام. در پاسخ به من گفت، الهام در دنیای مدرن با دنیای سالی یِری و موتزارت متفاوت است.
نام موتزارت به احتمال برای خیلی ها آشنا است اما سالی یِری نه...
سالی یِری آهنگسازی بود که هم دوران با موتزارت زندگی می کرد. نقل می کنند سالی یری می نشست روبه روی علامت صلیب و خواهش می کرد که حضرت مسیح به او ملودی الهام کند. آقای مرکات در ادامه گفت، حکایت ایده یابی در دنیای مدرن مثل ماجرای ماهیگیری است. بعضی ها به هر دلیلی وقتی قلاب شان را به آب می اندازند به نسبت دیگران زودتر ماهی می گیرند اما کسانی که این سرعت را در ماهیگیری ندارند منزل شان را لبِ آب می سازند. در آخر هم گفت برو اما امیدوارم از سپتامبر منزلت را لب آب بسازی.
و بعد...
آن زمان شاید به لحاظ تجربی درست متوجه نشدم او چه گفت چون من اعتقاد داشتم که الهام باید اتفاق بیفتد. تا آنجا که اگر دو خط از آهنگی که بر پایه همان الهام نوشته بودم، پاک می شد حتا بازنویسی اش هم برایم مشکل به نظر می رسید. (اینکه بخواهم این پروسه را به دیگران توضیح بدهم واقعا برایم سخت بود). همان طور که می دانید ما در ایران حتی به اندازه کافی پارتیتور نداشتیم. اگر کسی هم احیانا پارتیتوری داشت به سختی به دیگران می داد. آن زمان اینترنت هم این طور رایج نشده بود بنابراین واقعا امکانات مان محدود بود. دو روز وقت داشتم تا تصمیم نهایی ام را در مورد مرخصی به رئیس کنسرواتوار اطلاع بدهم. دو روز به پارکی اطراف محله ویمبلدون لندن می رفتم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که باید به ایران بازگردم. پس از مشورت با اقوام عزیزم که در آن روزهای سخت در لندن من را تنها نگذاشته بودند به این جمع بندی رسیدیم. به یاری آن ها برای مدت شش ماه راهی ایران شدم. با معیارهای آن روز من، آن جا پیشرفت بسیار سریع تر اتفاق می افتاد اما معنویت کمتر، اما حالا نظری متفاوت دارم. من بعدها فهمیدم که «خلوت» در پروسه ی خلق مهم ترین اتفاق است؛ تنهایی و خلوتی که «خاطرِ جمع» داشته باشد. اگر این تنهایی خاطرِ جمع نداشته باشد و به جای آن، خاطرِ خودبینی و متمایز شدن داشته باشد احتمالا مسیر را اشتباه طی خواهد کرد. از آن به بعد فهمیدم که برای حفظ «خاطرِ جمع» در پروسه خلق آثارم هر کاری که لازم است انجام بدهم، حتی استعفا…
واقعا؟
بله. من سال 2014از دانشگاه کَل آرتزِ آمریکا ( Ca- Arts) استعفا دادم. کل آرتز دانشگاهی است که والت دیزنی آن را ساخته است. از این دانشگاه بعدها شخصیت های تاثیرگذاری در عرصه موسیقی، سینما و هنر متولد شدند. دفترِ من در آنجا ده قدم با دفتر دیوید رزمبوم و تیم برتن فاصله داشت. یک سال آنجا فعالیت می کردم، پرفورمنس و کارگردانی می خواندم و هم پنجاه دانشجو داشتم که با آنها موسیقی، پرفورمنس، هنر چند وجهی و ارکستراسیون کار می کردم.
به ماجرای بازگشت از کنسرواتوار ترینیتی به ایران برگردیم...
وقتی به ایران برگشتم واقعا سردرگم بودم. دلم می خواست دوباره به ترینیتی برگردم. در آن شش ماه کار بر روی اشعار ژاک پره ور با صدا و ترجمه احمد شاملو را آغاز کردم که به سفارش انتشارات ماهور منتشر شد. بعد از بازگشتم به کنسرواتوار و گذشت سال ها، با آهنگساز آمریکایی به نام کانلون نَنکرو‌ (Conlo- Nancarrow) آشنا شدم. او شرایط آدم های جامعه ای که تغییرات بزرگی را پس از سال ها تجربه کرده اند، در خودش داشت. تجربه هایی مثل جنگ و انقلاب. ننکرو ناگزیر شهروند مکزیکی شد. همین پنهان شدن باعث شد در محیطی ایزوله و کنده شده از جهان پیرامونش انزوایی را تجربه کند که در زندگی اش بسیار تاثیر گذار بود. او بیشتر قطعاتش را برای سازی به نام پیانولا (Player Piano) می نوشت، دلیل این انتخاب او دوری کردن از ارتباط و استفاده از نوازنده ها بود. مدت زیادی را آنجا به تنهایی و بی خبر از جریان های هنری و موسیقیایی دنیا گذراند و فقط از طریق ادبیات مکتوب(کتاب) با جهان در ارتباط بود. بی شک کتاب فرصت های زیادی را برای تخیل ایجاد می کند. این جنس تنهایی و خلوت اجباری به ننکرو امکان داد قطعاتی با امضای خودش بسازد و امروز شما اگر دو میزان از یکی از آثار او را بشنوید، می توانید بگویید این قطعه کار اوست.به گمان من لحظه خلق، لحظه «آبستن» شدن است. فرقِ میان رَحِم و یک توبره، شاید همین باشد که اولی استحاله می کند و دومی جمع می کند. تفاوت میان این دو مقوله این است که صاحب توبره کاری ارائه می کند که هر تکه اش را از جایی برچیده است اما صاحب رَحِم، پروانگی را هدیه می دهد.
شما بعد از مدتی به انگلستان برگشتید اما آیا واقعا پس از بازگشت دوباره توانستید با جامعه برینتانیا و شیوه آموزش در ترینیتی همراه شوید؟
از تهران به لندن بازگشتم سعی کردم بیشتر با فرهنگ آن ها در تولید اثر هنری آشنا شوم؛ بهتر است بگویم آشتی کنم. من همیشه سعی کرده ام انسان سخت کوشی باشم، اما سخت کوشیِ من در آن دوره، ظاهرا کافی نبود. من هنوز به معنویت و الهام اعتقاد دارم (هرچند تبلیغش نمی کنم). آن زمان برای من این گونه به نظر می رسید که آنها سهمی را که من برای معنویت قائل بودم، خرج سخت کوشی می کردند. برایم جای تعجب بود که چطور پیشرفت می کنند؟ به این نتیجه رسیدم که همین روش یعنی سخت کوشی شان وجود معنویت را نشان می دهد هرچند با نمودی متفاوت.
ماجرای برگزیده شدنتان در هفتادمین سالگرد دفاع مقدس بریتانیا چه بود؟
در یکی از جلسه های کلاس آهنگسازی در ترینیتی از ما رزومه و برخی از قطعاتی را که ساخته بودیم گرفتند. به گمان من، این قطعات را طبق روال رایج که هر استادی از ما نمونه ی کارهای مان را می خواست گرفته بودند. درحالی که آن آثار برای شرکت در مسابقه ی هفتادمین سالگرد دفاع مقدس در موزه بریتانیا فرستاده شده بود. یک ماه بعد در دانشگاه همه به من تبریک می گفتند اما دلیلش را نمی دانستم. در جلسه ای که همه اعضای دیپارتمان آهنگسازی از لیسانس تا دکتری حضور داشتند، اعلام کردند که مدیریت موزه بریتانیا من را دعوت کرده تا فردای آن روز، محیط داخلی موزه را برای الهام گرفتن به من نشان بدهد؛ تا بتوانم برای فیلمِ هفتادمین سالگرد دفاع مقدس شان قطعه موسیقی بنویسم. بعد از توضیحات شان، دستم را بلند کردم و گفتم من وقت ندارم. حاضران در کلاس خیال کردند من به طنز می گویم وقت ندارم و یا شاید دارم عبارت دفاع مقدس شان را به چالش می کشم. دستم را بلند کردم و معنی کلمه دفاع ( Battle) را پرسیدم. آنجا هم خیال کردند منظورم این است که مثلا چه دفاعی؟ درحالی که معنی لغت را متوجه نشده بودم. چهار نفر انتخاب شده بودند که در هفتادمین سال دفاع مقدس بریتانیا آهنگسازی کنند. تصاویری را به ما داده بودند که بر اساس آن کارها را بنویسیم. از ناتوانی ام توانایی ساختم. تصمیم گرفتم برعکس فضای فیلم آهنگسازی کنم. سه دقیقه اول فیلم، زمان هایی که شلیک های رگباری داشت اتفاق می افتاد، صدای تنفس و سکوت ها را نوشتم. ممکن بود این شیوه مسخره کردن به نظر برسد اما فضای موسیقی روی کار نشست و مورد توجه قرار گرفت. آنجا بود که فهمیدم ما باید خیلی مطالب را بیاموزیم تا از آن ها در پروسه خلق استفاده «نکنیم». امروز بین جوان ها می بینم که کادانس (خاتمه) موسیقی شان را به عنوان مثال مشابه برامس تمام کرده اند. در مواجهه با این اتفاق به دوستان آهنگساز می گویم شاید من هم بدانم که دو ضرب در دو می شود چهار اما آیا واقعا لازم است که در انتهای سخنرانی بگویم در ضمن می دانم دو دوتا می شود چهار تا؟ به نظر من این رویه سوء تفاهمی است که تعداد زیادی به آن دچار شده اند و چون گمان می کنند اشاره به دانستن فلان موضوع خیلی مهم است در قطعات شان چنین کاری می کنند درحالی که از نگاه من آن پایان بندی، کارِ خودش را سال ها قبل کرده و امروز سخن تازه ای ندارد.
روزهای کاری برایم روز به روز بهتر سپری می شد اما به این معنا نبود که آسان هم پیش می‌رفت. خانواده مظاهری در لندن روزهایی که بسیار افسرده بودم کمکم می کردند. فرزاد فخیم (عضوی از همین خانواده) روزی به من گفت، اگر کسی از دیگران عقب افتاده باید ادامه دهد. اینجا مسابقه دوی ماراتن است، نه دوی صد متر. هفته برای تو هفت روز است، نَه پنج روز. هر روز کار می کردم‌ (می کنم)، حتی روزهای تعطیل…
خسته نمی شدید؟
من خسته نشدم. هر وقت خسته می شوم یاد این پاسخ شاملو می افتم؛ از شاملو پرسیدند این همه پُر کاری از کجا می آید؟ گفت از «تنهایی». اگر گفت و گوی تلفنی با مادر، پدر و خانواده در ایران را به حساب تفریح بگذاریم، تنها تفریحم همین تماس ها بود. البته بیش از اینکه بشود صحبت با پدر و مادرم را تفریح نامید، این تماس‌ها امیدبخش بود. همراهی بدون وقفه پدر و مادرم از نظر مادی و معنوی برای من مهم ترین بخش مسیرم تا به امروز است.
شاید برخی از مخاطبان فکر کنند درحال خواندن گفت و گوی کسی هستند که با ثروت خانوادگی به اروپا رفته و حالا با یک مدرک آهنگسازی برگشته است. کمی درباره شرایط و امکانات زندگی در انگلستان برایمان بگویید...
سال اول در اتاقی در یک آپارتمان زندگی می کردم. خوب است خوانندگان این گفت و گو بدانند قاعده زندگی دانشجویی در انگلیس(اروپا) می تواند بسیار عجیب باشد. زندگی کردنِ چند نفر در یک خانه و هر کس در یک اتاق از آن خانه امر بسیار متفاوتی برای من بود. این تفاوت به همین جا ختم نمی شد. اقامتم را در آن آپارتمان شروع کرده بودم. کم کم هوا داشت سرد می شد. دیدم نمی توانم درس بخوانم چون خیلی سردم شده بودم. سیستم گرمایش خانه را خاموش کرده بودند. روشنش کردم و به اتاقم برگشتم تا درسم را ادامه بدهم. چند دقیقه بعد دیدم باز هوا سرد شد. دوباره بخاری را خاموش کرده بودند. این بار هم روشنش کردم و به اتاق برگشتم. دوباره همین ماجرا تکرار شد منتها وقتی خواستم بخاری را روشن کنم دیدم نوشته ای را به دیوار چسبانده اند که از ساعت ده شب بخاری ها خاموش می شود. ناراحت شدم و رفتم به صاحب خانه اعتراض کنم که پاسخ جالبی شنیدم. گفت: ما باید مصرف انرژی را کنترل کنیم. ساعت ده شب هم می خوابیم بنابراین در رختخواب و زیر پتو هوا مناسب است. گفتم من می خواهم درس بخوانم. گفت ما می خوابیم شما هم سعی کنید بخوابید. البته می توانید از پتوی اضافه هم استفاده کنید و دو تا جوراب بپوشید. تمام ماجرا برای انسانی مثل من که شب ها یکی از مهم‌ترین ساعات برای کار مفیدش است بسیار ناخوشایند بود. اما برخورد متفاوت مردم یک کشور با کمبودهای منابع طبیعی شان بسیار جالب و آموزنده بود.
شما در سال ۲۰۱۰ جایزه فستیوال لایت ورکِ انگلستان (لایت ورک فستیوال) را برنده شدید. در مورد جزئیات این اجرا کمی توضیح می دهید ؟
بله، من با استفاده از لامپ یک شیوه رهبری جدید ارائه کردم و در آن برای یک ارکستر چهل نفره با استفاده از لامپ ها با نرم افزار مکس ام اس پی برنامه نویسی کردیم. در اجرا در این فستیوال هر نوازنده یک لامپ داشت و توسط این لامپ ها ارکستر رهبری می شد. هر نوازنده علاوه بر پارت خودش دارای یک لامپ بود که توسط رهبر و کامپیوتر هدایت می شد. پارت ها با فورمتی به اسم موبایل ( موبایل: جملاتی که قابلیت تکرار چند باره دارند‌) نوشته شده بود. این اتفاق در حین اجرا برای همه نوازنده ها می افتاد و من هم در حال شنیدن موسیقی ای بودم که از پیش نشنیده بودم و کاملا اتفاق(هپنینگ) بر اجرا مسلط بود چرا که من و نرم افزار مکس ام اس پی (کامپیوتر) با هم درحال رهبری ارکستر بودیم. از این شیوه علاوه بر این فستیوال در آلبوم شاملو (اشعار ژاک پره ور) با سفارش انتشارات ماهور هم استفاده شد.
آیا از این لامپ ها در اجرای دیگری هم استفاده کردید؟
بله من در پرفورمنس خارش که دو سال قبل در گالری محسن برگزارشد، از این شیوه استفاده کردم. در این اجرا لامپ ها بیش از تجربه های قبلی کارکرد ابزاری برای من داشتند چون این پروژه را در سه طبقه طراحی کرده بودیم. در هر طبقه همه عوامل، در باکس خودشان مشغولِ اجرا بودند و من برای هر باکس یک لامپ در نظرگرفته بودم زیرا باید در یک طبقه ثابت می ماندم و رهبری می‌کردم.
کمی از اجرای «خارش» بگویید. چه اتفاقی افتاد که به فکر ساخت این پرفورمنس افتادید و چطور ایران شد مکان اجرای خارش؟
تولد خارش در کل آرتز اتفاق افتاد. در آنجا تحقیقاتی در مورد «اِی-اِس-اِم-آر» (پدیده ای حاصل از تنهایی در زندگی انسان معاصر و وابسته به اینترنت ) انجام دادیم. موضوع اصلی ذهن من این بود که چگونه می توانم با الهام از دیوار چهارم برشت و ای-اس-ام-آر دیوار جدیدی را در اجرای پرفورمنس استفاده کنم و آن «دیوارِ ششم» بود. نزدیک به سه‌ سال طراحی این اثر به طول انجامید. در تئاتر دیوار چهارم بین مخاطب و بازیگران است و دیوار پنجم بین منتقدین و اجراگران است اما دیوار ششم مربوط به سینک نبودن صدا و تصویر است. کارش هم این بود که تماشاچی را هوشیار نگه دارد. شاید در فیلم‌ها دیده باشید که لحظاتی به علت اشتباه در تدوین چنین اشکالی به وجود بیاید، ما در اجرا از این تکنیک استفاده کردیم. من این بحث را هم در کل آرتز و هم در رویال نوردرن، مطرح کردم که الان به همین دلیل از طرف دانشگاه سلطنتی بریتانیا دعوت شدم تا در مورد “پرفرمتیویتی” و دیوار ششم تحقیق کنم. بر این اساس با طراحی لوله هایی که به گوشی پزشکی متصل می شد سرابی شنیداری برای مخاطب ساختم. در واقع به هر مخاطب یک گوشی پزشکی جداگانه داده میشد و او حق انتخاب شنیداری داشت. در واقع عمل شنیدن برای مخاطب با واسطه اتفاق می افتاد. و عدم تطبیقِ صدا و تصویر همان دیوار ششمی است که قصد مطرح کردن آن را داشتم. سال بعد این پروژه به فستیوال اِدیمبرو فرینج دعوت شد. ساختار اصلی پروژه از معماری آغاز شده بود. من طرحم را با علی کجباف ( معمار و طراح صحنه تئاتر) مطرح کردم. حدود هشتاد درصد از طراحی صحنه را خودم انجام داده بودم اما علی کار را اجرایی و سه بعدی می کرد. گاهی هم ممکن بود طرحی در ابتدا از جانب من ارائه شده باشد اما در نهایت با نظر علی تغییر کند و بهتر هم بشود. پروژه را با دو، سه تهیه کننده مطرح کردیم ولی در نهایت به توافق نرسیدیم. علی اتومبیلش را فروخت تا من را وارد مسیر انجام کار کند و با پول پرایدش تیرآهن خرید و در انباری در شهریار کار را آغاز کردیم. بعد از آن هم علی بیست میلیون چک بی محل کشید. واقعا نگران بودم. به علی گفتم با این اوضاع می روی زندان، علی گفت نگران نباش. در این گیر و دار بود که تهیه کننده پیدا شد و بنا به اجرای پرفورمنس در گالری محسن شد. سازه آهنی را در آنجا سوار کردیم و کم کم آماده اجرا شدیم. نوازندگان و بازیگران پروژه گفتند که بدون دستمزد پرفورمنس را همراهی خواهند کرد. حسن پورشیرازی، بهناز جعفری، سحر دولتشاهی، محسن رستگار و الهه بخشی بازیگران و یاسمن کیمیاوی، گلنار شعاری، پندار پارسی، علی آقاجانی، دینا کُهنی، پیمان ابوالحسنی، پرنیان آقایانی و… از جمله تکنوازان و نوازندگان خارش بودند. البته بنا بود که اگر درآمدی حاصل شد و یا تهیه کننده ای پیدا کردیم، دستمزد همه اعضای گروه چهل نفره پرداخت شود و این اتفاق افتاد.
رهبری در خارش فقط مربوط به نوازنده ها می شد؟
نه آنجا علاوه بر نوازنده ها بازیگرها را هم با لامپ هدایت می کردم. بنا به طبیعت این روش ،هپنینگ-اتفاق در این اجرا نیز نقش داشت. البته همه بازیگرها متنِ آماده واز پیش تعیین شده داشتند ( همچون نوازنده ها و سولیست‌ها که نت‌ها و پارت‌هایشان نوشته شده بود) و از ماه هاقبل تمرین کرده بودیم. اما دقیقا مثل همان ارکستر درفستیوال لایت ورک با روشن شدن چراغ شان هر یک مختار بودند خطی را انتخاب و اجرا کنند، البته برای نوازنده های ارکستر قرار دادهایی بیش تر از لامپ ها داشتیم که به شیوه ساند پینتینگ (Sound Painting) رهبری می شدند. یکی از نقش های من در پرفورمنس خارش رهبری ارکستر و اجرا گردانی بود که در هر اجرا با توجه به شرایط و ریتم همان اجرا، با این شیوه رهبری توانستیم با شب ها ی قبل و بعد، اجرایی متفاوت داشته باشیم.
ظاهرا شما در بریتانیا در دوره‌ای بورسیه شدید که همان دوره مقدمه ثبت اختراعی جالب در زمینه اصوات شد. درباره این ماجرا هم برایمان بگویید...
ما در موسیقی الکترونیک مفهومی به نام سراند داریم که شما به عنوان آهنگساز در آن برای هر بلند گو جدا، موسیقی می نویسی و مشخص می کنی چه صدایی از هر کدامیک از آنها پخش شود. زمانی که در ترینیتی درس می خواندم خانمی از اعضای پنل بود به نام تَنسی دی ویس که یکی‌ از متفاوت‌ترین آهنگسازان بریتانیایی است و بعد‌ها شاگرد او شدم. او، من را برای یک دوره موسیقی‌ اصوات الکترونیک انتخاب کرد و به من بورسیه‌ای برای همین دوره داده شد. این دوره در مورد صدابرداری و موسیقی الکترونیک بود و با یکی از اعضای گروه ریدیوهِد (Radio Head) برگزار می شد. این اتفاق باعث شد تا فکر کنم چطور می شود سراند را بدون باند وبرق به وجود آورد و صدا را در محیط چرخاند. با یک ساز نمی شود این کار را کرد، در پیانو نوازنده چپ و راست بودنِ صدا را می فهمد اما تماشاچی آن را از یک نقطه دریافت می کند. من کلی تحقیق کردم تا متوجه شوم چطورمی شود کاری کرد تا هر یک نت «جهت دار» شود وتماشاچی این جابه جایی جهت را بفهمد. به این نتیجه رسیدم که می توان با لوله‌های صوتی که به پیانو وصل می شوند چنین کیفیتی را ایجاد کرد. اگر کنار لوله‌ها بایستید صداها را در جهت‌های مختلف می شنوید، اصولا موسیقی و صوت با هوا در ارتباط است ولی من در این کار دیگر فقط هوا را برای انتقال ندارم بلکه مولکول های دیگری از جنس آهن را دارم. از روش دیگری انتقال را انجام می دهم و در عین حال هم چنان این راه مکانیکی یا آکوستیک است. از طرفی می توان گفت صدا را سانسور می کنم و از طرفی دیگر می شود گفت آن را «جهت دار» پرتاب (پروجکت) می کنم. حالا اگر در موسیقی کلیسایی در ارگ تولید صدا با باد انجام می شود، عامل اصلی تولید صدا هواست، اما اینجا هوا نقشش کمتر است.
به نظر می رسد انجام چنین پروژه ای به صرف هزینه بالایی احتیاج داشته باشد. با توجه به شرایط مالی که در دوران زندگی در انگلستان داشتید، چطور از پس تامین هزینه ها برآمدید؟
این پروژه را در امریکا ارائه کردم. برای آن اجرا حدود 10هزار دلار هزینه تهیه لوله ها شد. بعد از رسیدن لوله ها از کارخانه در کارگاه آماده سازی شان را شروع کردیم. من در یکی از کارگاه های دانشگاه آماده سازی لوله ها را انجام دادم. شرکت یاماها به کل آرتز یک پیانوی هفتاد هزار دلاری داده بود که در اختیار من قرار بگیرد. و آن پیانوی یاماها بعد از آن اجرا دیگر مثل اولش نبود. صدای این پیانو در اصطلاح زنگ زده است و لااقل دیگر برای موسیقی کلاسیک قابل استفاده نیست. انجمن پیانوی امریکا تجربه مرا را به عنوان اولین شیوه ی سراند بر روی ساز ثبت کرد. پیانیست چیره دستی به نام ویکی ری(Vicky Ray ) که درهمان سال برای جایزه گِرَمی نامزد شده بود نیز این اثر ( کنسرتو پیانو) را اجرا کرد. در این شیوه حتی نوازنده نیزصدایی را که مخاطب می‌شود، نمی شنود. مخاطب کیفیت ناب تری را تجربه می کند. در این کار مخاطب جهت را می فهمد و صدا را با جنسی تازه می شنود، این ویژگی در طبیعت و زندگی روزمره وجود دارد که ماصداها را از جهات مختلف می شنویم، در موسیقی الکترونیک نیز چنین ویژگی وجود دارد اما به صورت آکوستیک آن را نداشتیم. برای این اجرا که یک کنسرتوپیانوی تهیه شده بود، برای من مدت زمانی به عنوان ددلاین تعیین کردند. واقعا باید به سختی کار می‌کردم. حدود یک سال کار من این بود که ساعت یازده شب با چمدانی قرمز رنگ که کاغذ نت نویسی، فنر، لوله و خوراکی هایم را در آن می گذاشتم به دانشگاه می‌رفتم و تا حدود ساعت دوازده ظهر در دفتر کارم مشغول به کار بودم. حتی یک روز هم در این یک سال پیش نیامد که من این راه را تا دانشگاه نروم و ظهر مشغول به کار نباشم. آن روزها کسانی که در دانشگاه مرا می دیدند لقبی به من داده بودند. به من می‌گفتند مردی با چمدان قرمز. اتفاق جالبی هم در همین دوره برایم افتاد. به شب ها ی کریسمس وسال نو نزدیک شده بودیم و من باز هم به دانشگاه می رفتم. ظاهرا پلیس و حراست دانشگاه برایشان عجیب بود که یک نفر شب سال نو هم با همان چمدان به دانشگاه آمده است. یک لحظه چشمانم را از روی کاغذ نت برداشتم و دیدم یک مامور پلیس و یکی دو نفر از حراست دانشگاه ناگهان در دفتر کارم را باز کردند و نگاهشان روی من و کاغذ نت متوقف شد. پرسیدم اتفاقی افتاده است؟ گفتند برای ما عجیب است که چرا یک نفر شب سال نو هم باید در دفترش کار کند؟ گفتم: دد لاین. پرسیدند یعنی چه؟ من هم گفتم مشغول نوشتن یک کنسرتو پیانو هستم و فقط دو ماه دیگر از زمانم باقی مانده بنابراین ناچارم سخت کار کنم. این پروژه باب آشنایی من با هنرمندان زیادی شد از جمله توماس نیومن که آهنگساز بنامی در هالیوود است و موسیقی‌ متن فیلم اسکای فال یا کارتون در جستجوی نِمو را ساخته است. او را به کلاسم دعوت کردم تا باشاگردانم در امریکا آشنا شود و از تجربیات ش استفاده کنیم. خب اینها برای من ارزشش خیلی بیشتر از یک کنسرتو پیانو نوشتن است چون به نظرم این معمول ترین طرز فکر برای یک آهنگساز جدی است، البته توانایی کنسرتو نوشتن مهم است اما مثل راه رفتن است که همه می توانیم انجام‌ش دهیم ولی آن را یک توانایی یا کار خاص نمی دانیم، بلکه کجا رفتن وچطور رفتن مهم است! متاسفانه وقتی اول راهیم خود راه رفتن برایمان مطرح است.
شیوه تدریس در کل آرتز چطور بود؟
در کل آرتز فیلم برداری از بعضی کلاس ها به عنوان وظیفه تعریف شده بود و ما باید از جلسات تدریس مان فیلم می گرفتیم و در اختیار دفتر گروه موسیقی قرار می دادیم تا کیفیت تدریس را ارزیابی کنند. ترم اول حدود بیست و پنج شاگرد داشتم اما ارزیابی دپارتمان از کلاس‌ها باعث شد تعداد شاگردانم برای ترم دوم دوبرابر شود.
آن طور که اشاره شد، بعد از یک سال از حضور در دانشگاه کل آرتز هم استعفاء دادید....
در آن روزها به این نتیجه رسیده بودم که نمی خواهم برای زندگی در امریکا بمانم. من دوست داشتم جایی زندگی کنم که وقتی در خیابان قدم می زنم به هر طرف که سر می چرخانم شاهد آثاری از تاریخ، فرهنگ و هنر باشم. جایی مثل بریتانیا، جایی مثل اروپا که در کوچه به کوچه اش فرهنگ را بشود نفس کشید. آمریکا واقعا هیچ یک از شرایطی که من را راضی نگه دارد، نداشت. به گمان من در کالیفرنیا خودنمایی بیش از هرچیزی پررنگ بود.
بعد از استعفا از کل آرتز دوباره به انگلیس برگشتید؟
بله. البته این را هم بگویم که پس از پایان دوره فوق لیسانسم در ترینیتی دو سال در انگلیس ماندم و بعد راهی امریکا شدم. پس از استعفا از کل آرتز اول آمدم ایران و بعد از چند ماه از من برای حضور در دانشگاه رویال نوردرن بریتانیا دعوت شد.
درباره حضور در دانشگاه سلطنتی رویال نوردرن هم برایمان بگویید...
اگر بخواهم ماجرا را ساده کنم، آنجا studenمعنایی متفاوت با ایران دارد. شما می توانید در مقطع دکترا درس بخوانید و stude- باشید و می توانید در مقطع دبیرستان تحصیل کنید و studenباشید. من در دیپارتمان دکتری دانشگاه سلطنتی رویال نوردرن فعال هستم. وقتی شما در دیپارتمان دکتری باشید، می توانید تحقیقاتتان را ارائه بدهید و استادانی هم آنجا هستند که می توانید هر ترم سی ساعت از آنها راهنمایی بگیرید. من هرچند ماه یکبار باید تمام تحقیقاتم را با موضوع پرفورماتیویتی به دپارتمان موسیقی ارائه کنم. مدتی پس از حضورم در دانشگاه سلطنتی رویال نوردون، ترینیتی از من دعوت کرد تا به دانشجویان لیسانس و فوق لیسانس آهنگسازی تدریس کنم. خوشبختانه، استقبال خوبی هم از آن لکچر ها شد و بعد از آن دوره کم کم داشت جایم در
فضاهای مختلف باز می شد.
چرا بلافاصله بعد از پایان دوره فوق لیسانس مشغول تدریس نشدید؟
آن روزها واقعا سخت و فراموش نشدنی است. در آن دوره سرایدار یک ساختمان بودم چون نمی توانستم هزینه اجاره خانه را تامین کنم. آن دوره در زندگی من واقعا عجیب بود. به پدر و مادرم در ایران هم درباره شرایطم توضیح نداده بودم. پس از اجرای استخوان با حضور پگاه آهنگرانی و ستاره پسیانی در گالری «آن» برگشتم به لندن و از همان زمان تا دو سال سرایدار همان ساختمانی که گفتم، بودم. بعد از آن برای شش ماه به ایران آمدم و در ادامه راهی امریکا شدم. دوباره به ایران بازگشتم و بعد دانشگاه سلطنتی انگلستان (رویال نوردرن کالج) برای ارائه لکچر، آهنگسازی و تکمیل تحصیلات با بورسیه از من دعوت کرد.
شیوه تدریس شما در آهنگسازی هم با دیگران فرق دارد؟
بله، شیوه تدریس من، با روش های متداول فرق دارد. اگر معمولا برای تدریس آهنگسازی از کنترپوان و هارمونی کار را آغاز می کنند من اصلا از این مسیر وارد نمی شوم، البته نَه برای هنرجوهای مبتدی. مسیرِ من، از هنرهای دیگر آغاز می شود. مثلا اگر بخواهم چند صدایی را درس بدهم از سینما شروع می کنم. البته این به معنای فرار کردن از قواعد موسیقی نیست. به گمان من بسیاری از مطالب فقط جنبه ی تئوریک و نظری دارد. من ترجیح می دهم آن بخش از تئوری را بگویم که می تواند برای دانشجو کارگشا باشد و بتواند تا آخر مسیرش در عرصه موسیقی از آن استفاده کند. اگر قرار باشد تکلیفی به دانشجویان بدهم، کاربردی باید باشد بنابراین هر تکلیفی را که دانشجو انجام می دهد بعدها می تواند به عنوان اثر هم آن را ارائه بدهد. در کالیفرنیا به عنوان مدرس نوآور انتخاب شده بودم. چون همه می دانستند با فیلم درس می دهم.
چه اتفاقی باعث شد برای شما موسیقی فیلم هم در اولویت قرار بگیرد؟
در کل آرتز من در زمینه موسیقی تئاتر و رقص کارهای زیادی انجام داده بودم. به مدت یک سال هفته ای یک بار اجرا داشتیم. بنابراین باید موسیقی های زیادی ساخته می شد. آثار زیادی را برای بالرین ها ( رقصنده ها) نوشتم البته در زمینه رقص معاصر. پرفورمنس آرت هم یکی دیگر از مدیوم های من بود. مدتی هم به آموختن برنامه نویسی کامپیوتر (پروسسینگ و چاک) مشغول بودم.
با توجه به گونه های مختلفی که تا امروز در هنر تجربه کرده‌اید، درباره کارهایی که هنوز انجام نداده اید هم برایمان بگویید(با خنده)...
راستش یکی از کارهایی که دوست دارم انجامش دهم ساختن فیلم سینمایی است. فکر می کنم یکی دو سال بعد به شکل جدی کار کردن روی فیلم را آغاز خواهم کرد و شاید تمرکز صد درصدی ام از روی موسیقی کمتر شود. رسیدن به استاندارد در هنر مدرن، سفر کردن از یک مدیوم به مدیومی دیگر است. به گمان من هنر مدرن سفرنامه مولف از یک مدیوم هنری به یک مدیوم دیگر در هنر است.
استادی به نام استیون مونتگیو‌ (Stephe- Montague) داشتم که روزی به من گفت امیر از یک زمان به بعد این تعداد نَه گفتن های توست که مشخص می کند دقیقا چه کسی هستی نه تعداد بله هایت. آدم هایی که نه گفتن در جای درستش را یاد می گیرند کسانی هستند که می دانند دارند چه کار می کنند. از طرف دیگر رقیبی دارم که اجازه نمی دهد زیاد موسیقی فیلم کار کنم. آن رقیب در درون من است. احساس می کنم به شدت روحیه رهبری و کارگردانی دارم. موسیقی فیلم فقط جز کوچکی از فیلم است و همیشه در درجه چندم قرار می‌گیرد نه درجه اول.
چالشی که در این بخش می تواند طرح شود، تفاوت مدیوم موسیقی و سینما است. شما در نوعی از موسیقی فعالیت کرده اید که ذاتش غیرعمومی بودن است درحالی که فارغ از فرم و محتوا سینما مدیومی پاپیولار است...
یکی از شانس های من آشنایی با پرفورمنس و پرفورمنس آرت است. چون توانستم حرف هایم را با این مدیوم بیان کنم ، زبان انتزاعیِ موسیقی از این نگاه الکن است. این مدیوم (پرفورمنس) باعث شده از سانسور شدن و سانسور کردنِ خودم در امان بمانم. چون با این مدیوم شما سرابی خلق می کنید که در دنیای واقعی دست نیافتنی ست. بنابراین چه در داخل و چه در خارج از ایران امکان سانسور شدن در کارهایم در این زمینه بسیار کم شده است.
ازطرفی به گمان من سینما جمع هنرهاست بنابراین اگر بشود در این مدیوم حرف هایی را بیان کرد می تواند اتفاق خوبی باشد. به گمان من انتخاب مدیوم باید بر اساس حرف هایی باشد که قرار است بیان کنم. وقتی حرف هایی که می خواهم بیان کنم مناسب مدیوم انتزاعی نیست یا باید بروم سراغ تئاتر یا در سینما آن حرف ها را بزنم. امروز فکر می کنم ایده ای دارم که دوست دارم آن را به فیلم نامه تبدیل کنم چون این ایده فقط در سینما قابل بیان است البته به شرطی که بتوانم آن را خوب ارائه کنم. این نکته را هم بگویم که در خلق هنر پاپ اصلا خوب نیستم. بارها هم ساخت موسیقی پاپ با دستمزد بالا به من پیشنهاد شده است اما متاسفانه موفق نبوده ام. راستش این هم که بخواهم درباره آهنگسازی فیلم کودک خاموش با دیگران صحبت کنم تا مدتی واقعا برایم سخت بود، چون به گمان خودم کار ساده ای است اما خوشبختانه همین کار ساده روی فیلم نشست.البته پروسه خلق پیچیده ای داشت. شاید جالب باشد که بدانید به تازگی برای خلق موسیقی هایم از خط بریل بسیار الهام می‌گیرم و استفاده می‌کنم، موسیقی همین فیلم هم از این قاعده مستثنا نبود.
تفاوت آهنگسازی برای فیلم با دیگر فضاهایی که شما در آن آهنگسازی می کنید، چیست؟
نکته قابل اهمیت در موسیقی فیلم، محدودیت زمان برای خلق موسیقی است. به عنوان مثال، برای ساخت موسیقیِ اولین سکانس فیلم«کودک خاموش» من تنها ۲۴ ساعت زمان داشتم. سرعت عمل در خلق، ارکستراسیون و پرداختِ پرسپکتیو در این زمان محدود بسیار حیاتی است. داشتن استعداد به تنهایی در این شرایط کافی نیست. در آکادمی اسکار کسی از شما نمی پرسد که چند ساعت زمان برای خلق موسیقی داشتید.
این روزها به چه کاری مشغولید؟
امروز در یک دوره شش ماه مرخصی هستم.
مرخصی با حقوق؟
نه. بدون حقوق. چون گمان می کنم امروز ظرف الهامم خالی شده است و نیاز به خلوتی با«خاطرِ جمع» دارم. این اتفاق برای من هرچند وقت یک بار می افتد و در این دوره من از جامعه چه در داخل و چه در خارج از ایران عقب می افتم. این عقب ماندگی را باید بفهمم. در این شرایط باید بتوانم دوباره خودم را به جامعه برسانم. سال گذشته نامزد دریافت مدال طلای (Gold Medal) کنسرواتوار سلطنتی بریتانیا شدم. این کنسرواتوار هر سال سه نفر را نامزد دریافت این مدال می کند. این انتخاب میان آهنگسازان در کنسرواتوار سلطنتی بریتانیا اتفاق می افتد و انتخاب براساس نگاهی کاملا هنری است. بعد از آن احساس کردم زمانِ نوشتن برای چیزی جز دغدغه های اجتماعی (که عموما موضوع آثارِ من است) به سر آمده است. به اعتقاد من اثر هنری ای که برآمده از دغدغه های اجتماعی نباشد و «نگاهِ» امروز را به مخاطب هدیه نکُند دِین خود را به جامعه ادا نکرده است. در تاریخ شنیده ایم که مردم به نشانه اعتراض تخم مرغ به روی صحنه پرتاب می کردند. امروز، تخم مرغ به موسسه های مالی و اعتباری پرتاب می کنند. جنس اعتراض یکسان، اما مدیوم ها متفاوت است. در چنین شرایطی یک سمفونی کم یا بیش در تاریخ درمانی به این وضعیت نخواهد بود. در این شرایط برای من مدیوم های دیگر مثل پرفورمنس، بستر مناسب تری را فراهم می کنند تا حرفم را بزنم.
چطور به این نتیجه رسیدید که مرخصی گرفتن و بازگشت به ایران می تواند دغدغه مندی‌تان را تامین کند؟
برای این جواب لازم است خاطره ای کوتاه بگویم؛ من همیشه کودکِ « مارشمِلو» بوده ام. یعنی در ازای کاری یا تلاشی جایزه ای را تخیل می‌کردم. شاید شیوه تربیتیِ‌ مادر و پدرم سبب این اتفاق شده است. پیانویی که پدرم به عنوان هدیه‌تولد برای من خرید و هنوز در استودیوی منزل پدری ام در ایران از آن استفاده می کنم، کلید داشت و درب پیانو قفل می‌شد. یکی از تنبیه های متداول مادرم این بود که در مواقع لزوم درب پیانو را قفل می کرد و کلیدش را برمی داشت. هر بار که متوجه این موضوع می شدم، لحظه مرگم بود. هر کاری می کردم تا عذرخواهی من را بپذیرد و درب پیانو را باز کند. وقتی خودم را از قید و بندِ انجام کاری که برایش حقوق می گیرم، رها می کنم و به عبارت ساده فروش خودم را متوقف می کنم، احساس آزادگی می کنم و دریچه دید و دریافت ام بی واسطه می شود.